• قصه کودکانه کتاب های به هم ریخته

    امروز چند تا کتاب جدید به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص به خودشان بگذارند. اما مثل اینکه این کتابها هنوز کتابخانه ندیده بودند. چه کارهایی می کردند. بلند بلند می خندیدند. همدیگر را هل می دادند. حوصله نداشتند سر جایشان منظم بنشینند. در یک آن توی قفسه ها دراز می کشیدند و…   خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند. اعضای ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • داستان کوتاه و زیبای مرد لاف زن

    روزی مرد لاف زنی پوست دنبه ای چربی را که در خانه داشت هر روز لب و سبیل خود را با آن چرب می کرد و به مجلس ثروتمندان می رفت و چنین وانمود می کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می کشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا … شکمش از گرسنگی ناله می کرد که ای درغگو، خدا، حیله و مکر تو را آشکار کند!   این لاف ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • داستان کوتاه و زیبای درد آمپول

    به خاطرم می یاد زمانیکه پسرم ۳ ،۴ ساله بود باید هر چند یکبار برای زدن واکسن به درمانگاه می رفتیم.طبیعتا مثل خیلی از بچه های کوچک پسرم دل خوشی از آمپول زدن نداشت و همیشه در موقع آمپول زدن اشکش روان بود.یکبار که مسئولیت بردن پسرم به درمانگاه توسط همسرم به من سپرده شده بود. داشتم فکر می کردم که چگونه می توانم به پسرم یاد بدم که بر ترس ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • داستان بسیار زیبا و خواندنی خلقت زن

    از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت. فرشته ای نمایان شد و رو به خدا سوال کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟ خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.   باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • داستان زیبا و پندآموز مهندس ساختمان

    روزی یک ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧ ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ می ﺧﻮﺍهد ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش صحبت کند… ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی دارد ﻭ ﺗﻮ ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • آیا پطروس فداکاری وجود داشته است؟ (داستان)

    پسر خوبی بود. ماه بود. گل بود. تپل بود. شب بود و در آن تاریکی کسی آن اطراف نبود. اسمش پطروس بود. پسری اهل هلند. وقتی انگشتش را فرو کرد در سوراخ سد تازه معلوم شد فداکار بود. کتاب کلاس چهارم بود. ما بودیم و پطروس بود و قهرمانی که با خاطرش بزرگ شدیم. ماجرای خاطرخواهی بود. نوستالژی بود. قهرمان ما بود. تازه آن صفحه کتاب عکس پطروس را هم ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • قصه کودکانه فینگیلی و جینگیلی

    روزی روزگاری در روستای زیبایی دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود.فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راضي نبود.اما برادرش كه اسمش جينگيلي بود. پسر باادب و مرتبي بود هيچ وقت دروغ نمي گفت و به مردم كمك ميكرد.   يك روز فينگيلي و جينگيلي به ده بالا ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • داستان کوتاه و آموزنده آسان ترین بدهی

    در شهر واسط که میان كوفه و بصره قرار دارد چند نفر پارسا از بقالى نسیه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست كه بدهكارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى كرد و با سخنان درشت، حق خود را مطالبه مى نمود آنها از خشونتهاى بقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهیدستى چاره اى جز صبر و تحمل نداشتند.     در ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • داستان کودکانه و زیبای بابا برفی

    درختان دچارسرما زدگی شده بودند – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود و یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.   یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • قصه زیبای بز زنگوله پا برای کودکان

    يكي بود؛ يكي نبود. زير گنبد كبود غير از خدا هيچ كس نبود. در روستایی بزي بود كه همه همسايه ها صداش مي كردند بز زنگوله پا و سه تا بچه داشت به اسم شنگول, منگول و حبه انگور. روزي از روزها, بز زنگوله پا خبر شد گرگي آمده دور و ور چراگاه آن ها خانه گرفته. خيلي دل نگران شد و به بچه هاش گفت «از اين به بعد خوب حواستان را جمع كنيد و هيچ وقت بي ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • گلچینی از ضرب المثل های انگلیسی

    چند نمونه از مثل های انگلیسی را برای شما در این پست قرار داده یم:     دوستانت باید مثل کتابهایی که می خوانی کم باشند و گزیده . ************** عالیترین سلاح برای مغلوب کردن دشمن خونسردی است .   ************** به زن لال هم اگر راز خود را بسپاری فاش خواهد شد . ************** کسیکه در برابر حسود طاقت بیاورد و خونسرد باشد ، یا خیلی خوش قلب است و ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • دیگران را احمق فرض نکنید (داستانک)

    فرد عتیقه‌ فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده رفت. دید کاسه‌ ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلبمی‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن رابه من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک حدرهم. رعیت گربه ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • تفسیر ضرب المثل حرفش را به کرسی می نشاند

    آداب خواستگاری و بله‌بران در گذشته اینگونه ایجاب می‌کرد که پس از آن که میان خانواده‌های عروس و داماد درباره‌ی مهریه و دیگر خرج‌های ازدواج توافق به دست می‌آمد و قباله‌ی عقد نیز نوشته می‌شد، آن گاه عروس را بزک‌کرده بر یک کرسی که در آن زمان جای نشستن مهتران و بزرگان بود، می‌نشاندند. در آن زمان از مبل و صندلی ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • این زن ها پیش شوهرشان ارج ندارن (داستان آموزنده)

    خدا بیامرزه همه اموات رو ، مادربزرگ دانایی داشتم. تعریف میکرد که دو تا جاری بودن که همسرانشون کویت کار میکردن ، قبلنا هم که اینجور نبود کسی که کویت کار میکرد دو ، سه سالی یه بار می اومد. خلاصه جاری اولی هر پولی همسرش می فرستاد خرج خودش میکرد و خوب می خورد و خوب می پوشید و خوب میگشت…چه زن زیبا و شیک پوشی! جاری دوم هر پولی که همسرش ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • داستان آموزنده درخت مشکلات

    روزی از روزها نجاری یک روز کاری دیگر را هم به پایان رساند   آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای   صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند   موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند قبل از ورود   نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد   بعد با دو دستش شاخه های درخت را گرفت چهره اش بی درنگ تغییر کرد   خوشحال و ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • حکایت خواندنی چو من آیم او می رود

    میگویند روزی حضرت آدم نشسته بود که شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ. به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»گفت: «عقل.»پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «مغز.»   از دومی پرسید: «تو کیستی؟»گفت: «مهر.»پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «دل.»   از سومی پرسید: «تو ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • داستان کوتاه مردی که گربه می فروخت

    عتیقه‌ فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده و بی آلایش وارد شد. دید کاسه‌‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه‌ای در آن آب می‌خورد. با خود گفت اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت می‌شود و قیمت گرانی بر آن خواهد گذاشت. پس رو به رعیت کرد و گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری؛ حاضری آن را به من بفروشی؟   رعیت گفت: ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴  

  • به مشکلات خود بخندید (داستانک)

    مرد جوانی که نیت کرده بود راه معنویت را بپیماید به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده. تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد. استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.     همین که مرد رفت استاد خود را ...

    جزئیات بیشتر / دانلود تاریخ ارسال : ۱۵ مهر ۱۳۹۴